مهلا -
دنگ . . . ، دنگ . . . (سهراب سپهری)
لحظه ها مي گذرد.آنچه بگذشت، نمي آيد باز
قصه اي هست كه هرگز ديگر ، نتواند شد آغاز
ديري است مانده يك جسد سرد ، در خلوت كبود اتاقم
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
گويي كه قطعه ، قطعه ديگر را از خويش رانده است
زخم شب مي شد كبود ،
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي بر ضربه مي افزود
رنگي كنار شب ،
بي حرف مرده است مرغي سياه آمده
از راه هاي دورمي خواند
از بلندي بام شب شكست سر مست فتح آمده از راه ،
اين مرغ غم پرست
مي خروشد دريا هيچكس نيست به ساحل پيدا...