مهلا -
دنگ . . . ، دنگ . . . (سهراب سپهری)
لحظه ها مي گذرد.آنچه بگذشت، نمي آيد باز
قصه اي هست كه هرگز ديگر ، نتواند شد آغاز
ديري است مانده يك جسد سرد ، در خلوت كبود اتاقم
هر عضو آن ز عضو دگر دور مانده است
گويي كه قطعه ، قطعه ديگر را از خويش رانده است
زخم شب مي شد كبود ،
در بياباني كه من بودم
نه پر مرغي هواي صاف را مي سود
نه صداي پاي من همچون دگر شب ها
ضربه اي بر ضربه مي افزود
رنگي كنار شب ،
بي حرف مرده است مرغي سياه آمده
از راه هاي دورمي خواند
از بلندي بام شب شكست سر مست فتح آمده از راه ،
اين مرغ غم پرست
مي خروشد دريا هيچكس نيست به ساحل پيدا...
فـــرزاد ×××
کارم از یکی بود و یکی نبود گذشت،من در اوج قصه گم شده ام….!
...این روزها بُرد با کسی ست که بی رحم باشداز دلتــــ که مایه بگذاری ســوخـــــته ای . . ....
mahta 11
شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها
تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب
**************
گندم .....
مدادرنگی هایت رابردار
امروز قلبت راعاشقتر رنگ کن
آسمان دلت را آبی تر و خط لبخندت را عمیق تر!
امروز لحظاتت را ازنگاه خدا نقاشی کن و رنگهایی روح نواز برآن بزن!